منحنی فیلیپس یکی از پارامترهای مهم اقتصاد است. تغییراتی که این منحنی در همان زمان ابداع در روند اقتصادی کشورها ایجاد کرد و همچنین انتقاداتی که به این منحنی وارد شد و مسیر علمی اقتصاد را تغییر داد، انکارشدنی نیست. این منحنی نشان میدهد که بین نرخ تورم و نرخ بیکاری رابطه عکس وجود دارد. اما مطالعات بعدی برخی از اقتصاددانان مانند میلتون فریدمن ثابت کرد که این منحنی فقط در کوتاهمدت صدق میکند و در بلندمدت ارتباط خاصی بین تورم و بیکاری وجود ندارد. تعدادی از اقتصاددانان با نقد صریح و صحیح از منحنی فیلیپس و تعدیل آن توانستند در سالهای بعد به جایزه نوبل اقتصاد دست پیدا کنند. اهمیت منحنی فیلیپس بهاینعلت است که تورم و نرخ بیکاری یکی از تعیینکنندهترین شاخصهای اقتصادی هستند و کنترل آنها بهصورت همزمان جزو بزرگترین دغدغه اقتصاددانان و سیاستگذاران در طول تاریخ بوده است. در ادامه به تعریف تورم، بیکاری و منحنی فیلیپس پرداخته شده است. از طرف دیگر به اهمیت این منحنی و تاریخچه آن اشاره شده است.
برخی از پدیدههای اقتصادی همواره در حال رخدادن هستند. یکی از تفاوت کشورهای توسعهیافته و درحالتوسعه در کنترل این پدیدههاست. نمیتوان گفت که یک کشور صدها سال است با بحران اقتصادی، تورم یا بیکاری مواجه نشده است. این پدیدهها بهصورت چرخشی، هر چند سال (در برخی از کشورها هر چند دهه یکبار) یکبار گریبان کشورها را میگیرند. سیاستگذاران و تصمیمگیران اقتصادی برای پیشرفت بیش از حد این غدههای مخرب اقتصادی، سیاستهایی را اتخاذ میکنند؛ بنابراین همواره اقتصاددانان با پدیدههای تورم، بیکاری و رکود تورمی دستوپنجه نرم میکنند. تورم به افزایش مستمر و وسیع قیمتها در یک برهه زمانی گفته میشود. یعنی اگر قیمت برخی از کالاها و خدمات بهصورت مستمر در یک کشور افزایش پیدا کند، میتوان گفت که کشور در آن بازه زمانی دچار تورم شده است. از طرف دیگر یکی دیگر از شاخصهای حیاتی اقتصادی نرخ بیکاری است. بدیهی است که هرچه نرخ بیکاری در یک کشور کاهش پیدا کند، مسیر توسعه آن کشور هموار میشود. برخی از اقتصاددانان بهصورت ویژه به ارتباط بین تورم و بیکاری پرداختهاند که منحنی فیلیپس معروفترین منحنی برای همین ارتباط است.
مطلب پیشنهادی: صندوق درآمدثابت چیست؟
رکود تورمی نوع خاصی از پدیدههای اقتصادی است. رکود تورمی زمانی رخ میدهد که همزمان تورم و رکود بر اقتصاد چیره شده باشد. اگر در دو دوره زمانی سهماهه پیدرپی، هم نرخ تورم افزایش یابد، هم رکود بر کشور حکمفرما باشد و نرخ رشد تولید داخلی منفی شود، همچنین نرخ اشتغال و تراز تجاری کاهش یابند، میتوان گفت که کشور با رکود تورمی مواجه است. در برخی از سالها کشورها هم با تورم بالا و هم با نرخ بیکاری فزاینده روبرو بودهاند. این حالتی خاص از ارتباط تورم و نرخ بیکاری است؛ بنابراین گویا نمیشود همواره رابطهای مشخص برای تورم و بیکاری در نظر گرفت. به همین علت این رابطه یکی از مرموزترین و جذابترین موضوعات برای اقتصاددانان بوده است. جوایز بسیاری از جمله چندین جایزه نوبل در طول تاریخ به اقتصاددانانی اهدا شده است که در باره همین ارتباط تحقیق کردهاند. در ادامه به یکی از مهمترین منحنیهای تورم – بیکاری پرداخته میشود.
ویلیام فیلیپس اقتصاددان نیوزیلندی که مقالهای تحت عنوان رابطه بیکاری و نرخ تغییرات دستمزد پولی در انگلستان بین سالهای ۱۸۶۱ تا ۱۹۵۷ را در سال ۱۹۵۸ نوشت. در این مقاله فیلیپس نشان میدهد که یک رابطه معکوس بین تغییرات دستمزد و نرخ بیکاری وجود دارد. ۲ سال بعد یعنی در سال ۱۹۶۰ پل ساموئلسون و رابرت سولو با تعمیم این نظریات، رابطه معکوس تورم و بیکاری را مطرح کردند. در سالهای بعد روند تورم و بیکاری در بسیاری از کشورها این مسئله که رابطهای عکس بین تورم و بیکاری وجود دارد به تجربه تأیید شد. در واقع منحنی فیلیپس نشان میداد که کشورها چارهای ندارند جز اینکه با تورم و نرخ بیکاری در دوطرفه ترازو کنار بیایند. اگر کشوری میخواهد نرخ بیکاری را کاهش دهد مجبور است به تورم بالا تن دهد.
اما از سال ۱۹۶۷ انتقادات به منحنی فیلیپس آغاز شد. مهمترین انتقاد در سال ۱۹۶۸ از طرف میلتون فریدمن اقتصاددان مطرح آمریکایی مطرح شد. جرقه مخالفت وی با منحنی فیلیپس از یک جمله ساموئلسون آغاز شده که بیان کرده بود: «این منحنی در کوتاهمدت حتماً صدق میکند؛ اما ممکن است در سالهای بعد و در بازه زمانی طولانیتر نتایج متفاوت باشند.» فریدمن نیز نشان داد که رابطه معکوس بین تورم و بیکاری فقط در کوتاهمدت صادق است و در بلندمدت رابطه خاصی بین این دو وجود ندارد. کمتر از ده سال بعد در دهه ۱۹۷۰ یک دوره رکود تورمی بر آمریکا حاکم شد که طی آن هم نرخ تورم افزایش یافت و هم نرخ بیکاری.
زمانی که منحنی فیلیپس بهعنوان راهنمایی برای سیاستگذاری در بسیاری از کشورها مورداستفاده قرار میگرفت، ادموند فلپس و میلتون فریدمن به طور جداگانه بنیانهای نظری این منحنی را به چالش کشیدند. آنها معتقد بودند که در بلندمدت، کارگران و کارفرمایان تورم را مدنظر قرار خواهند داد و این منجر به قراردادهای کاری میشود که دستمزدها را باتوجهبه نرخ نزدیک تورم پیشبینی شده (دستمزد حقیقی) افزایش میدهد. سپس بیکاری به میزان قبلی خود افزایش خواهد یافت، اما اکنون با نرخ تورم بالاتر همراه است. بنابراین در دورههای بلندمدت رابطه خاصی بین بیکاری و تورم وجود نخواهد داشت. رکود تورمی نیز دیگر مثال نقض این منحنی به شمار میرود. زمانی که تورم، بیکاری و رکود هر سه در جامعه افزایش مییابد، منحنی فیلیپس توانایی تحلیل آن را نخواهد داشت. امروزه نیز برای بازههای طولانیمدت از منحنی فیلیپس برای تحلیل و تصمیمگیری استفاده نمیشود. در یک بررسی صورتگرفته در اقتصاد آمریکا بین سالهای ۱۹۵۳ تا ۱۹۹۲ میتوان دریافت که امکان تحلیل تورم و بیکاری با منحنی فیلیپس وجود ندارد (رابطه خاصی بین تورم و بیکاری دیده نمیشود). اما میتوان نسخههای تعدیل شده و یا اصلاح شده آن را بررسی کرد. مانند منحنیهایی که انتظارات تورمی را در نظر گرفتهاند.
انتظارات تورمی یکی از موانع تحقق منحنی فیلیپس در بلندمدت است. اگر نرخ تورم افزایش یابد و بازار کار در نرخ بیکاری طبیعی قرار داشته باشد، کارگران انتظار دارند که دستمزدهای آنها همزمان با نرخ تورم افزایش یابد. حال اگر دولت بخواهد نرخ تورم را کاهش هد و به کمتر از نرخ طبیعی بیکاری برسید، اقدام به اتخاذ سیاستهای مالی و پولی انبساطی میکند تا تولید افزایش یابد. در این حالت بنگاهها قیمت محصولات خود را افزایش میدهند. در این راستا برای افزایش تولید اقدام به استخدام تعداد کارگر بیشتری میکنند. کارگران که دچار توهم افزایش قدرت خرید با دستمزدهای بالاتر شدهاند نمیدانند که موج بعدی تورم در راه است و دستمزدهای حقیقی آنها کاهش خواهد یافت. اما در بلندمدت کارگران متوجه کاهش دستمزدهای حقیقی خود میشوند و برای دریافتی کمتر از دستمزد حقیقی قبلی کار نخواهند کرد. به همین علت سطح بیکاری به نرخ قبلی باز میگردد با این تفاوت که نرخ تورم افزایشیافته است. فلپس و فریدمن باتکیهبر تأثیر انتظارات تورمی بر نرخ بیکاری در بلندمدت اقدام به نقض منحنی فیلیپس کردند که یکی در قرن ۲۰ و دیگری در قرن ۲۱ موفق به دریافت جایزه نوبل شدند.
مطلب پیشنهادی: تورم منفی چیست؟
منحنی فیلیپس همان گونه که انتظار میرفت بازه زمانی کوتاه از ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۹ در آمریکا به وقوع پیوست. زمانی که بحران مالی از سمت بازار مسکن آغاز شد و قیمت خانهها به یکسوم رسید، دارایی مردم و شرکتهای ساختمانی بهشدت کاهش یافت. این موضوع بر فعالیت مؤسسات مالی که اغلب به پشتوانه اسناد خانهها اقدام به فعالیتهای مالی میکردند و انتظار داشتند که قیمت خانهها افزایش یابد، تأثیر مخربی گذاشت. همین امر منجر به کاهش تقاضای کل شد و نرخ بیکاری را افزایش داد. در ادامه نرخ تورم نیز کاهش یافت. بنابراین رابطه عکس بین نرخ بیکاری و تورم که فیلیپس، ساموئلسون و سولو به آن معتقد بودند در کوتاهمدت دیده شد.
اهمیت آشنایی با نرخ تورم و نرخ بیکاری بهاینعلت است که مستقیماً در زندگی لمس میشوند؛ بنابراین سیاستگذاران باید بیشترین وسواس را در کنترل این دو شاخص به خرج دهند. منحنی فیلیپس نیز در راستای اهمیت بالای این دو نرخ طراحی شده است و مهمتر آنکه انتقادات و اصلاحیههای این منحنی کمک بسزایی به رشد و توسعه علم اقتصاد کرده است؛ بنابراین میتوان با مطالعه این مبحث و در عمیق آن به رابطه تورم، بیکاری و توسعه کشورها پی برد. روندی که کشورهای توسعهیافته برای این کنترل این دو نرخ به کار بردهاند بسیار متفاوت از راهکارهایی است که کشورهای درحالتوسعه پیش گرفتهاند.